این نوجوان پرشور روح آزادش را از کودکی به دست آیات قرآن سپرد، به طوری که در سن هشت سالگی آموزش قرآن را به کمک پدرش آغاز کرده و بسیار خوب نیز از عهده آن برآمد به صورتی که در مسابقات قرآن شرکت کرده و درهر دوره رتبه عالی به دست می آورد در همین دوره وی به همراه عده ای از دوستانش چندین بار از طرف امور تربیتی به چند دوره اردو رفت که یکی از آنها مسافرت به استان مستضعف نشین سیستان و بلوچستان بود. او پس از بازگشت خاطرات خود را از این بازدید به رشته تحریر کشید وی مطالب بسیار زیبا و در عین حال آموزنده ای را بیان کرده و در قسمتی از سخنانش بیان گفتاری از امام (رضوان ا...) میگوید« آنها که میخواهند بین شیعه و سنی تفرقه بیندازند نه شیعه اند و نه سنی و با تطبیق این گفته با افرادی که دیده مینویسد: «از قیافه برادران چنین بر می آمد که میخواهند وحدت داشته باشند اما مزدوران در مغزشان کرده بودند که سخت ترین و بزرگترین دشمن شما شیعیانند ولی هم اکنون آنها از صمیم قلب سخن میگفتند و در مراسم هفته وحدت با شوق و شور فراوان شرکت می کردند».
همچنین او در طی سخنانش اشاره به برگزاری دعای توسل در منزل شهید رمضانی کرده و میگوید: خوشا به حالشان که چنین فرزندانی در دامان خویش پرورش دادند و آنها را در راه حق فدا کردند.
و سپس وی چنین می نگارد: چیزی که سخت نظر مرا به خود جلب کرده بود این بود که کودکان را به قاچاق وادار کرده بودند و بچه هایی را دیدم که سیگار می فروختند.
این نوجوان پرشور سعی برآن داشت تا در تمام فعالیت حضور داشته باشد و به کمک پدرش می شتافت تا در امر مهم کشاورزی وی را یاری دهد، همچنین به عنوان یک فرزند با وفا در خانه مادر بزرگوارش را یاری می داد. روزهای گرم تابستان با آن که به سن تکلیف نرسیده بود روزه می گرفت.
اوایل انقلاب با آن که سن چندانی نداشت به تظاهرات می رفت. عکسهایی که از او در دست است همه حکایت از مهر و علاقه زیاد وی به انقلاب و مخصوصا رهبر امت و مسؤلین می نماید به صورتیکه اکثرا در صف اول پرچم عدالت و حق را بر فراز دست داشت تا بدین وسیله عقیده و آرمان خویش را دراعمالش بیان کند. اطرافیانش درباره خصوصیت اخلاقی وی چنین بازگو می کنند: هیچ گاه ندیدم او در برابر مصائب و مشکلات بی صبری کند و در همه چیز قناعت می¬کرد، هیچوقت نشنیدم که شکوه و گلایه ای داشته باشد هرچند کوچکتر از آن بود که بتواند برای کسی کاری صورت دهد، اما همواره از دل و جان برای دیگران دلسوزی میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وی همچنان در راههایی گام می نهاد که بتواند در پیشبرد نهضت مؤثر واقع گردد به همین جهت سعی بر آن داشت در اموری که هدف خدمت به مردم و جامعه بود شرکت کند لذا در امر نصب دکل تلویزیون بهاباد چندین بار برای بردن مصالح به بالای کوه به کمک جهاد شتافت و آنرا عبادت می دانست.
مدرسه را نیز مکان خدمت به خلق قرار داده بود و به همین سبب در فعالیتهای سیاسی و شرکت در مسابقات و اجتماعات پیش قدم بود و همچنین سرپرستی انجمن اسلامی مدرسه را نیز برعهده داشت کارهای دستی او حکایت از ایده و آرمانش میکند از جمله ویترین عکسهای یکی از شهدای جهاد بهاباد به نام شهید یوسفی بود که در سالگرد شهادت این شهید به جهاد هدیه کرده بود و همچنین نقاشیهایش نمایشگر صحنه جنگ و جهاد و شهادت بود اما همه اینها باز هم وی را اقناع نمی نمود او در پی چیزی بود که بتواند خواسته ها و آرمانهایش را در آن پیاده کند و جان کلامش در این بود تا بسیج شوم در راه خدمت جامعه برای تقرب به خالق یکتا و بدین صورت عازم راهی شد که کمتر کسی به آنجا راه می یابد
او با آن که درس می خواند با اصرار از پدر می خواست اجازه دهد شبها برای پاسداری به بسیج برود آخر باید خود را آماده جهاد بزرگی می نمود و هدفش را در آن می دید باید بار دانش را با بیداری شبانه قوت می بخشید باید نفسش را با پاسداری از خاک میهن صفا می داد، او نمی توانست دست در جامه تن داشته باشد، چرا که سلاح را چون جامه تن می پنداشت که اگر آن را بر زمین بگذارد حریم و حرمت از میان خواهد رفت با آن که زمان می گذشت و او خود را به امور اجتماعی مشغول کرده بود اما حال و هوای جبهه را در آن می دید دیگر زمین آزاد بهاباد به قول خودش برایش قفس شده بود، قفسی که مرغ جانش را در آن به اسارت در آورده بودند ، آری باید صحرای تفتیده را با تمام بیگانگی با ماشین آلات و ظواهر زندگی بگذارد و راهی دیار عاشقان گردد.
لذا اصرار و ابرام را پیشه ساخت و از پدرش تقاضا نمود تا با رفتن وی به جبهه های شور و شهادت موافقت کند در حالیکه برادرش راهی جبهه ها بود با او پیمان بست که پس از برگشتن وی او عازم جبهه گردد، اما مگر می شود انسانی را به اسارت زمان در آورد که دیگر ساعتهای تقرب به محبوب را می شمارد. مگر میشود پرنده ای را در قفس حبس کرد که آرزویش پرواز است، او می خواست بال بگشاید و پای را از افق تن بیرون نهد او نمی توانست بماند در حالیکه جانبازان و مردم بیگناه ملتش را با موشک و یا تیغ چاقوی آن کردنمای دست نشانده استثمار در خون بغلطاند آخر مگر دیگر جایی نیز برای ماندن بود، هر آن خبری از جبهه ها او را به شوق و شور وا می داشت و عشق به شهادت را در وی زنده می نمود باری رخت سفر بر بست و روز پنجم آذر ماه سال 1362 (ه.ش) آرام آرام در حالیکه قلبش را دنیایی از ایمان و عشق به الله و خدمت در راه او آکنده کرده بود به سوی کربلای ایران روانه شد تا یاد کربلای حسین را با نام خود زنده کند، آری فرزندی از پاکان ملت براه افتاد تا در جایی نه چندان دور از کربلای حسینی بار دیگر حماسه روز عاشورا را زنده کند و او با نگاهش می گفت می رویم تا قیام حسین نرود.
بالاخره پس از چند روز قدم بر خاک خوزستان نهاد و به محض ورود وارد تیپ الغدیر یزد گردید 45 روز در تیپ مشغول آموزش بود و سپس برای یک هفته به بهاباد بازگشت بار دیگر راهی جبهه گردید، آنچه همرزمانش از او در این دوران نقل می کنند تنها یک جمله است: او اسوه بارز شهادت بود زیرا یک شهید باید در همه جهات الگو باشد او اولین کسی بود که داوطلب شد تا در گروه تخریب شرکت کند، وی از جمله کسانی بود که صوت مناجات و نمازش در دل تار شب آوای شهادت را نوید می داد.
یکی از دوستانش می گوید: من می دانم که وی واقف بود بر این که شهید می شود یکبار وقتی به سنگر او رفته بودم با اصرار از من می خواست شفاعتش را بکنم من در مقابل او گفتم که تو باید مرا شفاعت کنی و در حالیکه هیچکدام قبول نمی کردیم که زودتر شهید می شویم از سنگرش خارج شدم او مرا صدا کرد این رسم دوستی نشد آن قدر این جمله اش را با حزن و اندوه بیان کرد که بازگشتم و پیمان بستیم که یکدیگر را شفاعت کنیم.
یکی دیگر از همرزمانش بیان می کند : در حالیکه ما در زیر خمپاره های دشمن بودیم و هیچیک جرأت این را نداشتیم که برویم و غذا بیاوریم او پیشقدم می شد و ظروف غذا را می آورد. علی اصغر در تمام مدتی که در جبهه بود برای خانواده اش نامه می نوشت و هریک از این نامه ها پیامی بود در خطاب خانواده اش برای ملت آنچه در قلب بزرگش می گذشت بر زبان جاری می نمود و همواره هر چند خود را کوچک می پنداشت در کلامش تذکر می داد و یادآوری می کرد تا بلکه بتواند رسالت خودش را در قالب کلام نیز ایفا گرداند.
من جمله وقتی شنیده بود که مادرش بیمار است در نامه اش نوشته بود مادر جان هرچند کاری از دست من ساخته نیست اما از حضرت زهرا (س) برایتان نسخه ای خواهم گرفت.
و خدایا تو خود شاهدی که چقدر این نوجوان سلحشور خود را آماده کرده بود که حتی پیغام می دهد به پیش فاطمه زهرا (س) خواهد رفت ، آری، آری اینان واقفند بر اینکه جایشان در میان مردم نیست و جهان در پیش اینان تنگ و کوچک است. واین چنین بود که در شب سوم اسفند خود را آماده حمله می کرد، یکی از همرزمانش نقل می کند شب هنگام وقتی برای شروع عملیات خیبر آماده می شدیم او می گفت آرزو دارم در حمله شرکت کنم و در صف اول به قلب دشمن بتازم تمام همرزمانمان به او می گفتند علی اصغر برای تو خیلی زود است که در حمله شرکت کنی و او در جواب گفته بود: مرغابی را از آب می ترسانید! شهادت برایم از عسل شیرینتر است و در پی این گفته اش هر دو وضو گرفتیم و نماز گذاردیم خوب به یاد دارم من در حال سجده بودم در حالیکه او در قیام بود ایستاده بود تا با ایستادنش بگوید ما استواران تاریخیم رو به مکه قیام کرده بود تا هدفش را مشخص کند که سوی او در حرکتم، ایستاده بود تا بگوید قیام خونین حسین (ع) تا این زمان ادامه داشته و خواهد داشت، ایستاده بود تا سخن دل را در الفاظ جاری کند و می خواند : ایاک نعبد و ایاک نستعین، اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم... و آری خدایش نعمت را براو تمام کرد، خدایا نمی دانم اما اینقدر در جلوی چشمم روشن است که گویی ملائکه آن شب از آسمان فرود می آمدند و بر دوشش می نشستند تا بنگارند که بر او و هم پیمانانش چه ظلمی رفته است، تا بنویسند خدایش چگونه پاسخ ظلمی را که بر وی شد خواهد داد خدایا مگر باران رحمت بوده که این چنین زیبا می آمد؟ آری نعمت بود و فیض که از جانب عبور بر وی جاری می گشت و خداوندا تو رحمت را بر وی تمام کردی در حالی که او در قیام بود صدای تکبیرش با غرش خمپاره دشمن هم آواز گردید و بار دیگر صوت مناجاتش فضای جبهه را خونین کرد. هنوز تکبیر می گفت و با هر تکبیر قدمی به خدایش به معبودش به معشوقش و به الهش نزدیکتر می شد خود نیز مجروح شده بودم و نای راه رفتن نداشتم و می دیدم که او بر روی کوله پشتیش افتاده بود تنها صدایی که از وی به گوشم می رسید صدای یا حسین، یا حسین بود هر دویمان را در آمبولانس گذاشتند سرش درکنار صورتم بود نفسهای گرمش اندک اندک سرد می شد و رنگش رو به زردی می نهاد هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که روح پاکش به سوی ملکوت اعلی پرواز کرد. در حالی که بدنش با آرامش خاصی بر کف آمبولانس افتاده بود روحش چون پرنده ای سبکبال از قفس تن به در آمده به سوی بارگاه حق تعالی به پرواز در آمد و افق را با خون خویش رنگین نمود خدایا آخر چه می شد اگر او بود و نهال انقلاب را پرورش می داد و خداوندا ای کاش می شد همه مان امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا بار دیگر شهید شویم، خدایا بوستان انقلاب گل داد اما چه ناجوانمردانه گلهای لاله مان را به دست باد سپردند اما می دانیم که عطر این گلها آسمان خونین کشورمان را دلاویز خواهد کرد. و آری خدایا تو بهترین ها را انتخاب می کنی و هر که را بیشتر مشتاق توست زودتر میبری و از این جهت بود که در این حمله اولین کسی را که برگزید این نوجوان سیزده ساله بود که عاشق تو بود و آرزوی دیدار و لقای تو را در سر می پروراند و این چنین است که خود می فرمایی من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته
آنکس که تورا شناخت جان را چه کند؟ فرزند وعیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هردو جهان را چه کند؟
و بالاخره پس از 17 روز که از شهادتش می گذشت بار دیگر تلاش و کوشش خانواده اش جسد وی را به سوی زادگاهش باز آورد تا در خاکی سر بر لحد نهد که در آن به دنیا آمده بود و خدایا تو نپسند که خون اینان پایمال شود(انشالله)
(والسلام علی من اتبع الهدی)
|