خاطرات شهید

بخش بعدی                                                                                   بخش قبلی
بخش اول خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید)
شهریور بود، در منشاد درس می خواندیم. از قبل اشتیاق برای جبهه رفتن داشتم. بخصوص با خاطراتی که احمد ابوالفضلی برایم تعریف می کرد. والفجر 2 انجام شده بود که برای مراسم شهدا به بهاباد آمدم. در بهاباد برادرم صحبت از رفتن به جبهه می کرد و با پدر و مادر بحث می کرد.زمینه خوبی بود تا از این موقعیت استفاده کنم. رفتم بسیج اسم نوشتم وصبح روز برادرم ساک را برداشت و من هم از دنبال به بسیج رفتیم.
برادران دیگر اعزامی هم آمده بودند. با پدر و مادر صحبت و خداحافظی کردم. به بافق آمدیم. قصد داشتیم که به آموزش برویم ولی دوره آموزش شروع نشده بود بنابراین با همان آموزشهای مختصر قبلی در ساعت 8 شب (تقریباً ) از بافق اعزام شدیم. بعد از اینکه به یزد آمدیم تقریباً همه ماشینها با برادر عاصی زاده رفته بودند. ما هم به طرف اصفهان حرکت کردیم.
نزدیک اذان صبح به یک پادگان رفتیم و از آنجا ما را به کردستان اعزام کردند. به پادگان توحید سنندج رفتیم. 2-3 روزی آنجا بودیم. می خواستند ما را که یک گروهان یزدی بودیم تقسیم در مقرها کنند. فرمانده گروهان بچه ها را تشویق به تقسیم نشدن می کرد تا ما را به لشکرها بفرستند. اما مسئول اعزام نیروی سپاه سنندج (ابراهیمی) قبول نکرده و میگفت باید تقسیم شویم.
مسلح شده و عده ای قبول کردیم تقسیم شویم. ما را سوار تویوتا کرد و به ساختمان اطلاعات سپاه کردستان برد. من و عباس طلائی را آنجا پیاده کرد و بقیه را به مقرهای دیگر برد. برادرانی را هم که تقسیم نشده بودند به یک مقر فرستاد که اول فرمانده و چندی بعد بغیر از چند تا که موفق بفرار شده بودند را ضد انقلاب قتل عام کرد.
3 ماه مأموریت ما در آن محل به دژبانی نگهبانی گذشت. در آنجا روزها 2 ساعت و شبها هم 2 ساعت نگهبانی می دادیم. و این جبهه آمدن ما را چندان اشباع نکرد. داخل شهر و داخل پادگان بودن چندان معنویّتی نداشت. بعد از 3 ماه که برگشتیم یعنی در تاریخ ؟؟؟ برادرم اصغر صبح همانروز به جبهه رفته بود.
((مهدی جلیلی))

ثبت نظر:
نام و نام خانوادگی(اختیاری):
نظر شما:

نظرات بازدیدکنندگان:
نظری ثبت نشده است