خاطرات شهید

بخش بعدی                                                                                   بخش قبلی
بخش دهم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید)
بعد از عملیات خیبر چند دفعه قصد عزیمت به جبهه را داشتم که موفق نشدم. تا اینکه در روز ؟؟؟ با درک این واقعیت که آموزش نظامی بمنظور بالا بردن علوم و فنون جنگی یکی از واجبات زندگی یک مسلمان است به پادگان شهید بهشتی یزد (باغ خان) اعزام شدم.
بمدّت یکماه آموزشهای مختلف نظامی را بهمراه عزیزانی چون، شهید حسنی مقدّم، شهید طاهرنژاد، شهید حسینی، امینی، کاوه، دهقانیزاده، زارعیان، کریم بیگی، و ... فراگرفتیم. بعد از چند روز استراحت از بهاباد بهمراه عبدالرضا عابدی، عباسعی کارگر و ... به طرف جبهه های نبرد حق بر علیه باطل حرکت کردیم. اینبار چون دفعۀ قبل من و عابدی روی یک صندلی بودیم. وقتی به اهواز رسیدیم، یکسره ما را به اردوگاه آموزشی شهید صدوقی واقع در تپه رملهای بالای تیپ بردند و در چادرها مستقر کردند و شروع کردیم به تداوم آموزش.
10-15 روزی آنجا بودیم و در گروهان رمضان شفیعی. تا اینکه بعد از این مدّت اصغر امینی پور آمد و چند نفر می خواست برای گروهان الحدید که من و کارگر و عابدی و حسین و امیر فلاح و زارعیان و ... به عضویت گروهان در آمدیم. آورد ما را به تیپ تا مسلح شویم. من به لحاظ شدت علاقه تیربارچی شدم. بعد از مسلح شدن به بنۀ پاسگاه زید رفتیم.
سرگروهان اوّل زارع بود و بعد طالعی.معاون گروهانمان شرف الدینی و سرگروه 1شریفی و سرگروه 2 گروهان مشهدی بافان و بعداً امراللهی بودند. فرمانده گردان موقتاً حسین رحمانی و معاونانش رضوی و کمال دهقانی بودند. نام گردانمان امام علی(ع) بود و گروهان حرّ آن فرمانده اش کاظم دهقان و معاونانش جعفر خرّمی و امامی بودند. فرمانده گروهان ذوالفقار شفیعی و معاونانش زینی و میرجلیلی بودند.
بعد از آنکه سنگر اجتماعی درست کردیم . برنامه هایمان شروع شد که شامل رزم شبانه و پیاده روی در روز بود. معاون گروهمان مسعودی و عابدی بودند. من و حسین فلاح هم سر تیم بودیم. بعد از اینکه به فکه و موقعیت اکبر رفتیم. آنجا هم وضع به همین منوال بود. تا اینکه در 22 بهمن به مرخصی آمدیم و وقتی برگشتیم ما را به ماهشهر و در چادرهائی که کنار دریا نصب شده بود منتقل کردند. در اینجا آموزش یگان دریائی را فرا گرفتیم تا اینکه ما را به موقعیت امیر حسینی نزدیک شط علی منتقل کردند. در این دوره ها وضع ما تغییر کرده بود. حسین انتظاری فرمانده گردانمان شده بود و حسین فلاح رفته بود و علی پورخواجه که کمکی من بود و عباسعلی که کمکی عبدالرضا بود به گروهمان آمده بودند. چه حالی داشت این موقعیت.
چند روزی بیش اینجا نبودیم که دیگر موقع استراحت بود. فکر کنم بعد از توجیه کردن، بعد از ظهر ساعت 2 بود که ما را که بنا بود اوّلین گروه از تیپ باشیم که وارد عمل شویم وکل گردان را سوار ماشین ایفا و بنز کرده و به طرف موقعیت خلیل (تونل) براه افتادیم. من در کنار عباسعلی و عبدالرضا بودم چه شور حالی داشتند شهدای آینده. دعائی را هم از عباسعلی فرا گرفتم.
وقتی داخل تونل شدیم همه در حال شوخی و خداحافظی بودند. برادر حسنی مقدم آمد و داشتیم خداحافظی و طلب شفاعت می کردیم که جعفر زاده آمد و با حسن انتظاری صحبت کردند و آخرین نصیحتها را فرمودند. سوار ایفا شده و به اسکله رفتیم و داخل قایقها شده و آماده برای حرکت شدیم، بعد از خداحافظیها. قایق اوّل برای حسین رحمانی بود و قایق دوّم تیم عبدالرضا و قایق بعدی ما بودیم و پشت سرمان آخرین تیم از گروهمان.
نزدیک مغرب بود که حرکت کردیم تا حماسه ای دیگر، در بدری دیگر در الصخره داشته باشیم. نماز مغرب و عشاء و صبح را در قایق بجا آوردیم و چند دفعه هم تخلیه. تا اینکه بعد از حدود 15 ساعت آب پیمائی به خط رسیدیم. که چون عراق پاتک کرده بود ما را برگرداندند. در بین راه معنرزاده رسید و گردان را به طرف الصخره راهنمائی کرد. قایقها آرایششان بعلت وجود هواپیماها به هم خورده بود و چند قایق هم هدف راکتهای آنها قرار گرفت.
بعد از آنکه آقای عبداللهی را سوار کردیم که خود عاملی روحیه دهنده بودند. به خط رسیدیم. امّا بزور پارو. به هر زحمتی بود خود را به قسمت گروهان الحدید رساندم. بعد از آنکه سنگر کنده و جیره جنگی و آب خودم را قورت دادم. آماده پاتک بودیم که بعد از ظهر بود که پاتکش شروع شد. در حین پاتک بود که ناگهان پیک شفیعی آمد و گفت قسمت جلو تیربار می خواهد.
جعفرخرمی آمد و تیربار را برداشت و من هم جعبه مهمات آنرا و به کانال آمده و از آنجا در امتداد جاده ای که در کالک مشخص است به جلو رفتیم تا اینکه به عده ای آرپی جی زن که اصفهانی بودند رسیدیم. یکی از آنها که فرمان می داد تیربار را از جعفر گرفت و جعفر شد کمکی او و من هم گاهی با آرپی جی و گاهی با کلاش تیراندازی می کردم. که ناگهان از کنار جاده عراقیها به جلو آمدند و ما به کانال برگشتیم. در کانال بعد از تیراندازی با کلاش و آرپی جی می خواستم جایم را تعویض کنم که ناگهان بلند شده و بر روی زمین قرار گرفتم.
پایم را نمی توانستم تکان دهم. امدادگری در حالیکه بالای کانال افتاده بودم زخم کتف چپم را بانداژ کرد و کمالی مرا پشت کرد و چند قدمی در کانال عقب آورد که دیگر خسته شد. مرا در کنار جنازه کمال دهقانی قرار داد. من خودم آرام آرام چند قدمی که رفتم به طالعی و عابدی و ... و شرف الدینی رسیدم که او مرا به سنگر تبونی آرپی جی برد. بعد از کمی استراحت با علی پورخواجه به اسکله برگشتیم. اصغر امینی پور به قایقی که داشت به عقب می آمد ، هدایتم کرد. در قایق به یک پهلو خوابیدم و تا اورژانس خوابم برد. در اورژانس بعد از رسیدگی به اهواز اعزام شدم و یک الی دو روز آنجا بودم که بوسیله قطار به اراک و از آنجا به یزد آمدم. در قطار و اراک خبر شهادت یاران حضرت ابیعبدا... (4) و دوستانم را شنیدم.
فرمانده گروهان سمت چپ ما از لشکر عاشورا=اشرف پور\ فرمانده دسته الحاقی با ما = صابر کاوند \ فرمانده گروهان کمین عاشورا = کبیری \ یکی از دست اندرکاران مهندسی = عبدالکریم عِیوَض
((مهدی جلیلی))

ثبت نظر:
نام و نام خانوادگی(اختیاری):
نظر شما:

نظرات بازدیدکنندگان:
خوشا به حالشان*حسین عبداللهیان بهابادی-07:27:12-1399/06/03