خاطرات شهید

بخش بعدی                                                                                   بخش قبلی
بخش سوم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید)
2-3 روزی در تیپ بودیم که همراه با دو و نرمش و ... همراه بود. بعداً سوار کامیون شده و به زلیجان رفتیم. 10-15 روز آنجا بودیم که همراه بود با آموزش و رزم شبانه و در همانجا بودیم که عملیات خیبر انجام شد. از آنجا هم حرکت کرده و به مقر رحمت رفتیم. 1 روز آنجا بودیم که حسن انتظاری را به عنوان فرمانده گردان معرفی کردند.
شب با ایفا به طرف طلائیّه براه افتادیم و در خط مقدم ادامه دادیم. یکی از بچه ها که قبلاً موجی شده بود ناگهان جلوی من هول کرد و غش و شکمش را گرفت و با صدا به خاکریز چسبید. خیال کردیم که زخمی شده چون عراق آتش می ریخت. به حرکت ادامه دادیم سمت راستمان یک آمبولانس با درهای باز منهدم شده بود. به حرکت ادامه دادیم در حالیکه منتظر دیدن بچه های بهابادی بودیم.حمید رضوی را دیدیم که می خواستند جابجا شوند و بعد از چندی ماشین تویوتایی که از آخرهای خط می آمد در آن صداهای بچه های بهابادی بگوش می خورد البته با صدا کردن عباسعلی کارگر (فکر کنم).
از آنجا هم جلوتر رفتیم که نزدیک صبح بود بنابراین ایستادیم اسلحه ها را به تیر مسلح کردیم ونماز صبح را خواندیم و بعد نزدیک ظهر بود که ماشینی آمد و ما را برد به آخرهای خط که آنجا به نگهبانی مشغول بودیم. در سمت راستمان اورژانس و در سمت چپمان سنگر فرماندهی گردان قرار داشت. چند روزی در خط بودیم که عراق داشت جلویمان را آب می انداخت.
روزی گفتند اکبر غنی پور از بهاباد آمده. ما به سنگر عباسعلی و ... رفتیم آنها آنجا بودند. بعد از احوالپرسی و نامه نوشتن و خوردن آجیل می خواستم برگردم به سنگرمان که اکبر قاسمی که همراه با غنی پور ازاول خط آمده بودند گفت بیا اینجا کاریت داریم. گفت برادرت زخمی شده و باید بروی گفتم: زخمی شدن که رفتن نمی خواهد گفت نه اصغر گفته باید مهدی بیاید ببینمش. در همین احوال ناگهان عباسعلی گفت : راستش اصغر شهید شده و باید بروی. هیچ باورم نمی شد که خدا این توفیق را نصیب کند که از خانواده ما نفری برگزیند.
حال عجیبی داشتم می خواستم بر نگردم امّا باید می رفتم. تجهیزاتم را به سنگر فرماندهی گردان دادم و پایانیم را به دستم داد. هر چند می خواستم گریه نکنم امّا این اشک بود که ناخودآگاه از چشمم سرازیر می شد. با هر سختی بود جلوی خودم را گرفتم و با دوستان خداحافظی کردم و ترک دیار نور کردم. بعداً فهمیدم که چرا بچه ها وقتی من به جمعشان وارد می شدم پچ پچ خود را قطع کرده و حتی درست و حسابی از زخمیها نام نمی بردند. وقتی به بهاباد آمدم برادرم دفن شده بود. و یادم می آمد دیدار آخر با او را موقعی که از مرخصی می خواست برگردد. دم درب حظیره بعد از چند بار خداحافظی در حالیکه رویش نمی شد معانقه کنیم عاقبت با او معانقه کردم و او رفت تا بعد از جهاد اجرش را دریابد.
((مهدی جلیلی))

ثبت نظر:
نام و نام خانوادگی(اختیاری):
نظر شما:

نظرات بازدیدکنندگان:
نظری ثبت نشده است