بخش ششم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید) | ||||
شنبه 5 آبان 1363
فضل الله المجاهدین علی القائیدن اجرا عظمیا (نساء/95)
رفتن به جبهه ها واجب کفایی است. امام خمینی
امروز قافله ای (گردان ثارالله) به طرف کربلاهای ایران حرکت کرد تا تداوم بخش راه شهیدان باشد.
بعد از نماز مغرب و عشاء با برادران اقبال و عبدالهی از مسجد خطیره بیرون آمدیم. برادر عبدالهی عجله داشتند که بروند مدرسه عبدالرحیم خان تا خود را برای امتحان سیوطی فردا آماده کنند. من و اقبال هم گوشت گرفته بودیم و آن را آماده کرده بودیم برای آبگوشت دم درب حظیره کنار تابلواعلانات خواستیم پس از توقف کوتاهی از هم خداحافظی کنیم.
یکدفعه برادر اقبال روبه من کرد بعد از گفتگو با برادرعبدالهی ، گفت می آیی به جبهه برویم گفتم باشد بعد از قول و قرار به بسیج رفتیم در حالی که مردد بودیم.
|
||||
در بسیج پس از کمی این قسمت، آن قسمت رفتن بالاخره برادران اقبال و عبدالهی اسمشان را برای اعزام به جبهه نوشتند و من چون می خواستم آموزش ببینم، قرار شد فردا به بسیج بروم. خلاصه با هم رفتیم و اقبال وعبداللهی لباس و وسائل دیگر را گرفته وسریع به مدرسه آمدیم تا آماده برای رفتن بشوند بعد از وصیتها و نصیحتها با موتور اکبر حداد به بسیج رفتیم و اقبال بعد از خداحافظی بداخل بسیج رفته و آماده اعزام شد و من بواسطه کاری به مدرسه عبدالرحیم خان آمده ودوباره به بسیج برگشتم و در حالی که اقبال به جبهه اعزام شده بود بعد از چندی که پشت درب بسیج معطل شدم بداخل رفته و برادر عبدالهی را دیدم خلاصه بعد از تعجب از رفتن اقبال شام را با برادر سمیعی خوردیم و بعد از شام در داخل بسیج گردش کردیم و خنده و شوخی مجاهدین آماده اعزام را تماشا میکردیم. چون دیروقت بود من از برادر عبدالهی خداحافظی کردم و برگشتم. بدین ترتیب آنها رفتند به طرف کربلا و من در حالیکه در فکر این بودم که خدا چگونه توفیق جهاد را نصیب هر کس نمی کند (به گفته برادر اقبال و عبدالهی؛ خدا چطور قسمت می کند) قاعد ماندم، به امید فردا!!؟
وقتی در مدرسه به بچه ها گفتم، باور نمی کردند و تعجب می کردند که چطور یکدفعه و بی خبر رفتند و بدین ترتیب روزی دیگر هم گذشت.
*************************
یکشنبه 6 آبان 1363
«و اعدو لهم ما استطعتم من قوه و ...» (انفال /60).
(یادگیری فنون نظامی ) بر همه واجب کفائی است و با اقدام عدد کافی، از دیگران ساقط می شود (امام خمینی).
به دنبال وعده ای که دیشب به من دادند امروز صبح ساعت (تقریباً ) 8 در حالیکه دل تو دلم نبود مشتاقانه به طرف بسیج ، این مدرسه عشق (بسیج مدرسه عشق است). به راه افتادم.
بعد از این، وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کانجا رسید
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو، سوزنده و سرکش بود.
بعد از کمی تأخیر در پشت دیواری، روبروی آفتاب مسؤل اعزام نیرو که با تنی چند نشسته بودند دیدم و مرا به پذیرش ارجاع دادند. مسؤل پذیرش بعد از کمی صحبت با اعزام نیرو و قبول این که مرا به آموزش بفرستید به مرکز آموزش پادگان شهید بهشتی (باغ خان) تلفن کرده و معلوم شد که دوره آموزشی از جمعه 11 آبان شروع میشود. بنایراین با هم به قسمت پذیرش رفته و چند فرم برای مشخصات و تعهد نامه به من داد که پر کردم و وقتی به او دادم او دو فرم معرفی نامه به من داد( تا آنها را به معرفهای خودم بدهم تا پر کنند) و سفارش کرد که آن دو را با 2 فتوکپی شناسنامه و 4 قطعه عکس پس فردا (سه شنبه 8/8) برای او ببرم تا آماده باشد برای روز جمعه 11 آبان. و من بعد از خداحافظی با خوشحالی به طرف مدرسه آمدم در حال امید. در مدرسه هم که خبری نبود، جای دو برادر خالی بود و ...
*************************
دوشنبه 7 آبان 1363
میلاد امام محمد باقر (ع) برهمه شیعیان جهان مبارک باد.
فلئن شکرتم لازیدنّکم (ابراهیم/7)
نوشتن لحظات و خاطرات، خود ثبت نعمتهای الهی است، بنابراین موجب میشود که انسان نعمتهای الهی را از یاد نبرده و دچار غفلت از نعمت نشود. یادآوری نعمت هم موجب شکر می شود. و این هم یکی دیگر از فواید نوشتن خاطرات است.
نمیدانم چند روز پیش بود که از خدا توفیق رفتن به جبهه را خواستم که الحمدلله تا به حال مانعی پیش نیامده است. فتوکپی و عکس که حاضر بود، اما برای پر کردن معرفینامه ها مردد بودم که عاقبت امروز، مغرب، برادر رضوی و دهقان آنها را برایم پر کردند. چونکه خدا کار ساز است!!؟در نظر دارم مقاله هایی برای جهاد و شهادت بنویسم ان شاء الله/.
|
||||
نظرات بازدیدکنندگان:
|
||||
نظری ثبت نشده است
|